نمیدانم این خاطرات نوشتن اصلا چ فایده ای دارد یعنی چرا اصلا یک ادم باید وقتش را صرف این کند ک یکسری مطالب ک ب درد هیچکس نمیخورد را بنویسد اما باز هم خوشحالم ک هنوز آنقدر احمقم ک ب این کار ادامه میدهم امروز از ان روزهاییست ک حس میکنم میتوانم 400 صفحه درباره ی خودم بنویسم مثلا از همین پروژه ی اخیر ک بمیرم هم اجازه نمیدهم شکست بخورد یعنی از انهاییست ک حالا ک شروعش کردم باید باید باید ب نتیجه برسد 

یکبار میخاهم برای خودم حداقل توضیح بدهم ک کی هستم به هرحال خاندن این چرندیات نمیتواند برای هیچکس ضروری باشد جز خودم 

من دختری 20 ساله دانشجوی رشته ی معماری با کلی قدرت ظاهری و باطنی هستم ک از حدود 17 سالگی تصمیم گرفتم ک بازنده باشم 

و الان ک در حالی این پست را تایپ میکنم ک مغزم از سه ناحیه در حال شکاف برداشتن است 

خب اما نکاتی ک درباره من وجود دارند یکی اینکه انقدر شجاع بودم ک تصمیم گرفتم در سنین نوجوانی در تب عشق پسرعموی عزیزم بسوزم وی همینک در دانشگاه تهران مشغول ب تحصیل است در حالیکه دوبار شکست عشقی خورده و نهایتا کسب علم را انتخاب نمود با این همه شجاع خیلی بهتر از احمق است و بی ربط نوشتن سه تا جمله پشت سر هم از هر دوی انها بهتر.

نکته ی دوم اینکه این کیه شبیه منه اما مثل من نیست منم؟! نه

بعد از مصرف کلی داروی روانی و خوندن یک رشته کتاب روانشناسی دنبال اینم ببینم کیم یعنی در واقع اینی ک اصلا اصلا اصلا دوسش ندارم و منم و خنگه و تو باغ نیست و منتظر جواب بقیه میشه و منتظر نظر بقیه میشه من نیستم اما فعلا من شدم 

نوشتن اینا خیلیم مسخره نیست دقیقا یکسال پیش توی دفتر خاطراتم نوشتم نه دوست دارم دکتر باشم ن مهندس ن معلم فقط دوست دارم دیوانه باشم اخیرا فرصتی دست داده ک دست ب یک مجموعه اقدامات روانی گونه بزنم و کلا منفجر کنم اونیو ک من نیستم 


بدترین خوره ی جون آدمیزاد اینه ک نقش یکی دیگه رو بازی کنه اونجوری نه خودشه نه اون نقشه هیچی نیست